کد مطلب:122544 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:424

در بیان بعضی از احوال آن حضرت است بعد از شهادت حضرت امیرالمو
بدان كه بعد از ثبوت عصمت و جلالت ائمه هدی باید كه آنچه از ایشان واقع شود،مؤمنان تسلیم و انقیاد نمایند و در مقام شبهه و اعتراض درنیایند، كه آنچه ایشان می كنند از جانب خداوند عالمیان است، اعتراض بر ایشان اعتراض بر خداست چنانچه سابقا دانستی كه حق تعالی صحیفه ای از آسمان برای حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) فرستاد، بر آن صحیفه دوازده مهر بود، هر امامی مهر خود را برمی داشت به آنچه در تحت آن مهر نوشته بود عمل می كرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن بر گروهی كه حجتهای خداوند عالمیانند در زمین، گفته ایشان گفته خداست و كرده ی ایشان كرده ی خداست.



[ صفحه 567]



ابن بابویه و شیخ مفید و ابن شهرآشوب و دیگران روایت كرده اند كه بعد از شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) امام حسن (علیه السلام) بر منبر برآمد، خطبه بلیغی مشتمل بر معارف ربانی و حقایق سبحانی ادا نمود فرمود: ماییم حزب الله كه غالبیم، ماییم عترت رسول خدا كه از همه كس به آن حضرت نزدیك تریم، ماییم اهل بیت رسالت كه از گناهان و بدیها معصوم و مطهریم، ماییم یكی از دو چیز بزرگ كه رسول خدا به جای خود در میان امت گذاشت فرمود: انی تارك فیكم الثقلین كتاب الله و عترتی، و ماییم كه حضرت رسول (صلی الله علیه و اله و سلم) ما را جفت كتاب خدا گردانید و علم تنزیل و تأویل قرآن را به ما داد، در قرآن به یقین سخن می گوییم، به ظن و گمان تأویل آیات آن نمی كنیم، پس اطاعت كنید ما را كه اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده است، و اطاعت ما را به اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانیده است، فرموده است: «یا ایها الذین امنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منكم».

پس حضرت فرمود: در این شب مردی از دنیا رفت كه پیشینیان بر او سبقت نگرفتند به عمل خیری، و به او نمی توانند رسید آیندگان در هیچ سعادتی، به تحقیق كه جهاد می كرد با حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) و جان خود را فدای او می كرد، حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) او را با رایت خود به هر طرف كه می فرستاد، جبرئیل از جانب راست و میكائیل از جانب چپ او بود، برنمی گشت تا حق تعالی فتح كرد بر دست او. در شبی به عالم بقا رحلت كرد كه حضرت عیسی در آن شب به آسمان رفت، در آن شب یوشع بن نون وصی حضرت موسی از دنیا رفت. از طلا و نقره از او نماند مگر هفتصد درهم كه از



[ صفحه 568]



بخششهای او زیاد آمده بود و می خواست كه خادمی برای اهل خود بخرد.

پس گریه در گلوی آن حضرت گرفت و خروش از مردم برآمد، پس فرمود كه: منم فرزند بشیر، منم فرزند نذیر، منم فرزند دعوت كننده بسوی خدا به امر خدا، منم فرزند سراج منیر، منم از خانه آباده ای كه حق تعای رجس را از ایشان دور كرده است، ایشانرا معصوم و مطهر گردانیده است، منم از اهل بیتی كه حق تعالی در كتاب خود مودت ایشان را واجب گردانیده است، فرموده است كه: «قل لا اسألكم علیه اجرا الا الاموده فی القربی و من یقترف حسنه نزد له فیها حسنا» حسنه ای كه حق تعالی در این آیه فرموده است محبت ماست.

پس حضرت بر منبر نشست و عبدالله بن عباس برخاست گفت: ای گروه مردمان این فرزند پیغمبر شماست و وصی امام شماست با او بیعت كنید، پس مردم اجابت او كردند گفتند: چه بسیار محبوب است او بسوی ما، چه بسیار واجب است حق او بر ما. مبادرت نمودند و با آن حضرت بیعت به خلافت كردند، آن حضرت با ایشان شرط كرد كه: با هر كه من صلحم شما صلح كنید و با هر كه من جنگ كنم شما جنگ كنید، ایشان قبول كردند، این در روز جمعه بیست و یكم ماه مبارك رمضان بود در سال چهلم هجرت، عمر شریف آن حضرت به سی و هفت سال رسیده بود، پس حضرت امام حسن (علیه السلام) از منبر به زیر آمد، عمال به اطراف و نواحی فرستاد، حكام و امراء در هر محل نصب كرد، عبدالله بن عباس را به بصره فرستاد.

ایضا شیخ مفید و ابن بابویه و قطب راوندی و ابن شهرآشوب و



[ صفحه 569]



دیگران روایت كرده اند، كه چون خبر شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) و بیعت كردن مردم با امام حسن به معاویه رسید، دو جاسوس فرستاد بسوی بصره و دیگری بسوی كوفه كه آنچه واقع شود بنویسند، چون حضرت امام حسن (علیه السلام) بر این مطلع شد هر دو را طلبید و گردن زد، نامه ای به معاویه نوشت و او را تكلیف بیعت خود نمود، در بیان فضل و قرابت و استحقاق خلافت خود در آن نامه حجتهای شافی درج نمود، نوشت كه: جواسیس می فرستی و مكرها و حیله ها برمی انگیزی، گمان دارم كه اراده ی جنگ داری، اگر چنین است من نیز مهیای آن هستم.

چون نامه به معاویه رسید، جوابهای ناملایم نوشت، آنچه مقتضای كفر و نفاق او بود در آن نامه درج كرد و به خدمت حضرت فرستاد، لشكر گرانی برداشت و متوجه عراق شد، جاسوسی چند به كوفه فرستاد به نزد جمعی از منافقان و خارجیان كه در میان اصحاب امام حسن (علیه السلام) بودند، از ترس شمشیر امیرالمؤمنین به جبر اطاعت می كردند، مثل عمرو بن حریث و اشعث بن قیس و شبث بن ربعی و امثال ایشان از منافقان و خارجیان، به هر یك از ایشان نوشت كه: اگر حسن را به قتل رسانی من دویست هزار درهم به تو می دهم و یك دختر خود را به تزویج می نمایم و لشكری از لشكرهای شام را تابع تو می كنم. به این حیله ها اكثر آن منافقان را به جانب خود مایل گردانیده از آن حضرت منحرف ساخت، حتی آنكه حضرت زرهی در زیر جامه می پوشید برای محافظت خود از شر ایشان و به نماز حاضر می شد.



[ صفحه 570]



روزی در اثنای نماز، یكی از آن خارجیان تیری انداخت به جانب آن حضرت، چون زره پوشیده بود اثری در آن حضرت نكرد، آن ملاعین نامه ها بسوی معاویه نوشتند پنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند، پس خبر حركت كردن معاویه به جانب عراق به سمع شریف امام حسن (علیه السلام) رسید، بر منبر برآمد و ثنای الهی ادا كرد، ایشان را بسوی جهاد آن ثمر شجره ی ملعونه كفر و عناد دعوت نمود، هیچیك از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند.

پس عدی بن حاتم از زیر منبر برخاست گفت: سبحان الله چه بد گروهی هستید شما، امام شما و فرزند پیغمبر شما را بسوی جهاد دعوت می كند اجابت او نمی كنید، كجا رفتند شجاعان شما؟ آیا از غضب حق تعالی نمی ترسید؟ از ننگ و عار پروا نمی كنید؟ پس جماعت دیگر برخاستند و با او موافقت كردند، حضرت فرمود: اگر راست می گویید بسوی نخیله كه لشكرگاه من آنجاست بیرون روید، می دانم كه وفا به گفته خود نخواهید كرد چنانچه وفا نكردید برای كسی كه از من بهتر بود، چگونه اعتماد كنم بر گفته های شما و حال آنكه دیدم كه با پدر من چه كردید.

پس از منبر فرود آمد، سوار شد و متوجه لشكرگاه گردید، چون به آنجا رسید اكثر آنها كه اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند، پس خطبه ای خواند فرمود: مرا فریب دادید چنانكه امام پیش از مرا فریب دادید، ندانم كه بعد از من با كدام امام مقاتله خواهید كرد، آیا جهاد خواهید كرد با كسی كه هرگز ایمان به خدا و رسول نیاورده است و از ترس شمشیر اظهار كرده است. پس از منبر به زیر آمد،



[ صفحه 571]



مردی از قبیله كنده را با چهار هزار كس بر سر راه معاویه فرستاد، امر كرد كه در منزل انبار توقف كند تا فرمان حضرت به او رسد. چون به انبار رسید، معاویه مطلع شد، پیكی به نزد او فرستاد و نامه ای به او نوشت كه: اگر بیایی بسوی من ولایتی از ولایات شام را به تو می دهم، و پانصد هزار درهم برای او فرستاد.

آن ملعون چون زر را دید و حكومت را شنید، دین را به دنیا فروخت، زر را گرفت با دویست نفر از خویشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانید به معاویه ملحق شد. چون این خبر به حضرت رسید، خطبه ای خواند فرمود: این مرد كندی با من مكر كرد و به نزد معاویه رفت، مكرر گفتم به شما كه عهد شما را وفا نیست، همه شما بنده ی دنیایید، اكنون مرد دیگر را می فرستم می دانم كه او نیز چنین خواهد كرد. پس مردی از قبیله مراد را با چهار هزار كس فرستاد، از او عهدها و پیمانها گرفت كه غدر و مكر نكند، او سوگندها یاد كرد كه نخواهم كرد. چون روانه شد، حضرت فرمود كه: او نیز چنین خواهد كرد. چون به انبار رسید، باز معاویه رسولان و نامه ها بسوی او فرستاد، پنج هزار درهم فرستاد و وعده ی حكومت هر ولایت كه خواهد به او نوشت، پس او نیز از حضرت برگشت و بسوی معاویه رفت.

چون خبر به حضرت رسید باز خطبه ای خواند فرمود: مكرر گفتم به شما كه شما را وفایی نیست، اینك مرادی نیز با من مكر كرد و به نزد معاویه رفت، پس عبیدالله بن عباس را با قیس بن سعد و دوازده هزار كس از دیر عبدالرحمن به جانب معاویه فرستاد، فرمود: عبیدالله امیر باشد، اگر او را عارضه ای رو دهد قیس بن سعد امیر باشد، اگر



[ صفحه 572]



او را عارضه رو دهد سعید پسر قیس امیر باشد، عبیدالله را وصیت كرد كه از مصلحت قیس بن سعد و سعید بن قیس بیرون نرود، خود از آنجا بازگردید و به ساباط مداین تشریف برد، در آنجا خواست كه اصحاب خود را امتحانی كند، كفر و نفاق و بی وفایی آن منافقان را بر عالمیان ظاهر گرداند. پس مردم را جمع كرد حمد و ثنای الهی به جا آورد، فرمود: اما بعد به درستی كه من امید دارم به حمد خدا و نعمت او كه خیرخواه ترین خلق باشم از برای خلق او، كینه ای از هیچ مسلمانی در دل ندارم و اراده ی بدی نسبت به كسی به خاطر نمی گذرانم، جمعیت مسلمانان را از پراكندگی ایشان بهتر می دانم، آنچه صلاح شما را در آن می دانم نیكوتر است از آنچه خود صلاح خود را در آن می دانید، پس مخالفت امر من مكنید و رأیی كه من برای شما اختیار می كنم بر من رد مكنید كه حق تعالی ما و شما را بیامرزد و هدایت نماید به هر چه موجب محبت و خشنودی اوست.

چون آن منافقان این سخنان را از حضرت شنیدند، به یكدیگر نظر كردند گفتند: از سخنان او معلوم می شود كه می خواهد با معاویه صلح كند و خلافت را به او واگذارد، پس همه برخاستند گفتند: او مثل پدرش كافر شد، به خیمه آن حضرت ریختند و اسباب حضرت را غارت كردند، حتی مصلای حضرت را از زیر پایش كشیدند، ردای مباركش را از دوشش ربودند، پس اسب خود را طلبید و سوار شد، اهل بیت آن حضرت با قلیلی از شیعیان دور آن حضرت را گرفتند. چون به ساباط مداین رسید، ملعونی از قبیله بنی اسد كه او را جراح بن سنان می گفتند لجام اسب آن حضرت را گرفت، خنجری بر ران



[ صفحه 573]



مباركش زد كه تا استخوان شكافت.

به روایت دیگر: بر پهلوی مباركش زد و گفت: كافر شدی چنانچه پدر تو كافر شد، پس ملازمان و موالیان حضرت آن ملعون را گرفتند به قتل رسانیدند، آن حضرت را عماری نشاندند به مداین بردند به خانه سعد بن مسعود ثقفی كه از جانب آن حضرت والی مداین بود نزول اجلال فرمود، او عم مختار بود، پس مختار به نزد عم خود آمد گفت: بیا حسن را به دست معاویه دهیم شاید معاویه ولایت عراق را به ما بدهد، سعد گفت: وای بر تو خدا قبیح گرداند روی تو را و رأی تو را، من از جانب پدر او و او والی بودم، حق نعمت ایشان را فراموش كنم و فرزند رسول خدا را به دست معاویه دهم. شیعیان چون این سخن را شنیدند. خواستند كه مختار را به قتل رسانند، آخر به شفاعت عم او از تقصیر او گذشتند.

پس سعد جراحی آورد و جراحت آن حضرت را به اصلاح آورد، اكثر رؤسای لشكر آن حضرت به معاویه نوشتند كه: ما مطیع و منقاد توییم، پس زود متوجه عراق شو، چون نزدیك رسی ما حسن را گرفته به تو تسلیم می كنیم، در آن وقت خبر رسید كه چون عبیدالله بن عباس در برابر لشكر معاویه رسید، معاویه رسولی به نزد او فرستاد و هزار درهم او را وعده داد كه نصف آن را در آن وقت به او برساند و نصف دیگر را بعد از داخل شدن به كوفه به او تسلیم نماید.

پس در همان شب عبیدالله از معسكر خود گریخت و به لشگرگاه معاویه رفت، چون صبح شد او را در خیمه نیافتند، پس با قیس بن سعد نماز صبح كردند، او برای مردم خطبه خواند گفت: اگر این خاین



[ صفحه 574]



با امام خود خیانت كرد شما خیانت مكنید، از غضب خدا و رسول اندیشه نمایید، با دشمنان خدا جنگ نمایید. ایشان به ظاهر قبول كردند، هر شب جمعی از ایشان می گریختند به لشكر معاویه ملحق می شدند. پس معاویه نامه دیگر به حضرت نوشت، نامهای منافقان اصحاب آن حضرت را كه به او نوشته بودند و اظهار اطاعت كرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد، در نامه نوشت كه: اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند با تو نیز موافقت نخواهند كرد، اینك نامهای ایشان است كه برای تو فرستادم.

حضرت چون نامه معاویه و نامهای منافقان اصحاب خود را خواند، بر گریختن عبیدالله و سستی لشكر او و نفاق لشكر خود مطلع گردید، باز برای اتمام حجت بر ایشان فرمود كه: می دانم شما با من در مقام مكرید، و لیكن حجت خود را بر شما تمام می كنم، فردا در فلان موضع جمع شوید و نقض بیعت مكنید و از عقوبات الهی بترسید، پس ده روز در آن موضع توقف فرمود، زیاده از چهار هزار كس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پس حضرت بر منبر برآمد فرمود كه: عجب دارم از گروهی كه نه حیا دارند و نه دین، وای بر شما، به خدا سوگند كه معاویه وفا نخواهد كرد به آنچه ضامن شده است از برای شما در كشتن من، برای شما خواستم كه دین حق را برپا دارم یاری من نكردید، من عبادت خدا را تنها توانم كرد و لیكن به خدا سوگند كه چون من امر را به معاویه بگذارم شما در دولت بنی امیه هرگز فرح و شادی نخواهید دید، انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت، گویا می بینم فرزندان شما را كه بر در خانه های فرزندان ایشان ایستاده



[ صفحه 575]



باشند، آب و طعام طلبند و به ایشان ندهند، به خدا سوگند كه اگر یاوری می داشتم كار را به معاویه نمی گذاشتم، زیرا كه به خدا و رسول سوگند یاد می كنم كه خلافت بر بنی امیه حرام است، پس اف باد بر شما ای بندگان دنیا، بزودی وبال اعمال خود را خواهید یافت.

چون حضرت از اصحاب خود مأیوس گردید، در جواب نامه معاویه نوشت كه: من می خواستم كه حق را زنده گردانم و باطل را بمیرانم و كتاب خدا و سنت پیغمبر را جاری گردانم، مردم با من موافقت نكردند، اكنون با تو صلح می كنم به شرطی چند، می دانم كه به آن شرطها وفا نخواهی كرد، شاد مباش به این پادشاهی كه برای تو میسر شد، به زودی پشیمان خواهی شد چنانكه دیگران كه غصب خلافت كردند پشیمان شده اند و پشیمانی برای ایشان سودی نمی بخشد.

پس پسر عم خود عبدالله بن الحارث را فرستاد به نزد معاویه كه عهدها و پیمانها از او بگیرد و نامه صلح را بنویسد، نامه را چنین نوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم، صلح كرد حسن بن علی بن ابیطالب با معاویه بن ابوسفیان كه معترض او نگردد به شرط آنكه او عمل كند در میان مردم به كتاب خدا و سنت رسول خدا و سیرت خلفای شایسته، به شرط آنكه بعد از خود احدی را بر این امر تعیین ننماید، و مردم در هر جای عالم كه باشند از شام و عراق و حجاز و یمن از شر او ایمن باشند، و اصحاب علی بن ابیطالب و شیعیان او ایمن باشند بر خانه ها و مالها و زنان و اولاد خود از معاویه به این شرطها عهد و پیمان خدا گرفته شد، و بر آنكه برای حسن بن علی و برادرش حسین



[ صفحه 576]



و سایر اهل بیت و خویشان رسول خدا مكری نیندیشد، و در آشكار و پنهان ضرری به ایشان نرساند، و احدی از ایشان را در افقی از آفاق زمین نترساند، حق هر صاحب حقی را به او برساند، هر ساله از خراج داراب جرد پنجاه هزار درهم به آن حضرت برساند، و آنكه سب حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نكند، و در قنوت نمازها ناسزا به آن حضرت و شیعیان او نگویند چنانچه می كردند.

چون نامه نوشته شد، خدا و رسول را بر آن گواه گرفتند، و شهادت عبدالله بن الحارث و عمرو بن ابی سلمه و عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن ابی سمره و دیگران را بر آن نامه نوشتند. چون صلح منعقد شد، معاویه متوجه كوفه شد تا آنكه روز جمعه به نخیله فرود آمد، در آنجا نماز كرد، خطبه ای خواند، در آخر خطبه اش گفت كه: من با شما قتال نكردم برای آنكه نماز كنید یا روزه بگیرید یا زكات بدهید، و لیكن با شما قتال كردم كه امارت بر شما به هم رسانم، خدا به من داد هر چند شما نمی خواستید، شرطی چند با حسن كرده ام، همه در زیر پای من است، به هیچیك از آنها وفا نخواهم كرد.

پس داخل كوفه شد، بعد از چند روز كه در كوفه ماند به مسجد درآمد، حضرت امام حسن (علیه السلام) را بر منبر فرستاد گفت: بگو برای مردم كه خلافت حق من است. چون حضرت بر منبر برآمد حمد و ثنای الهی ادا كرد، درود بر حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهل بیت او فرستاد، فرمود: ایها الناس بدانید كه بهترین زیركیها تقوا و پرهیزكاری است، و بدترین حماقتها فجور و معصیت الهی است، ایها الناس اگر طلب كنید در میان جابلقا و جابلسا مردی را كه جدش



[ صفحه 577]



رسول خدا باشد نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین، خدا شما را به محمد هدایت كرد، شما دست از اهل بیت او برداشتید به درستی كه معاویه با من منازعه كرد در امری كه مخصوص من بود، من سزاوار آن بودم، چون یاوری نیافتم دست از آن برداشتم از برای صلاح این امت و حفظ خونهای ایشان، شما با من بیعت كرده بودید كه من با هر كه صلح كنم شما با او صلح كنید، با هر كه جنگ كنم شما با او جنگ كنید، من مصلحت امت را در این دیدم كه با او صلح كنم و حفظ خونها را بهتر از ریختن خون دانستم، غرض من صلاح شما بود، آنچه من كردم حجتی است بر هر كه مرتكب این امر می شود، این فتنه ای است برای مسلمانان و تمتع قلیلی است برای منافقان، تا وقتی كه حق تعالی غلبه حق را خواهد و اسباب آنرا میسر گردانید.

پس معاویه برخاست و خطبه ای خواند و ناسزا به حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) گفت: چون حضرت امام حسین (علیه السلام) برخاست كه متعرض جواب آن ملعون گردد، امام حسن (علیه السلام) دست او را گرفت و او را نشانید، خود برخاست فرمود كه: ای آن كسی كه علی را یاد می كنی و به من ناسزا می گویی، منم حسن پدرم علی بن ابیطالب است، تویی معاویه و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، جد من رسول خدا است و جد تو حرب است، جده ی من خدیجه است و جده ی تو قتیله است، پس خدا لعنت كند هر كه از من و تو گم نامتر باشد، و حسبش پست تر باشد، و كفرش قدیمی تر باشد، و نفاقش بیشتر باشد، و حقش بر اسلام و اهل اسلام كمتر باشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند گفتند: آمین.



[ صفحه 578]



در بعضی از كتب معتبره روایت كرده اند كه بعد از صلح حضرت امام حسن (علیه السلام) حضرت امام حسین (علیه السلام) گریان به نزد آن حضرت رفت و خندان بیرون آمد، از سبب آن پرسیدند فرمود: به نزد امام خود رفتم از او سؤال كردم: چه باعث شد تو را كه خلافت را به معاویه گذاشتی؟ فرمود: آنچه پدر تو را باعث شد، راضی شدم و بیرون آمدم.

ایضا روایت كرده است كه چون صلح میان معاویه و امام حسن منعقد شد، معاویه حضرت امام حسین (علیه السلام) را تكلیف بیعت كرد، حضرت امام حسن (علیه السلام) به معاویه گفت كه: او را كاری مدار كه بیعت نمی كند تا كشته شود، و او كشته نمی شود تا همه اهل بیت او كشته شوند، و اهل بیت او كشته نمی شوند تا اهل شام را نكشند، پس قیس بن سعد را طلبید كه بیعت كند، او مردی بود بسیار قوی و تنومند و بلند قامت، چون بر اسب سوار می شد پای او بر زمین می كشید، پس سعد گفت كه: من سوگند یاد كرده ام كه او را ملاقات نكنم مگر آنكه میان من و او نیزه و شمشیر باشد، معاویه برای ابراء قسم او نیزه و شمشیر حاضر كرد و او را طلبید، او با چهار هزار كس به كناری رفته بود و با معاویه در مقام مخالفت بود.

چون دید كه حضرت صلح كرد، مضطر شد به مجلس معاویه درآمد، متوجه امام حسین (علیه السلام) شد و از آن حضرت پرسید كه: بیعت بكنم؟ حضرت اشاره به حضرت امام حسن (علیه السلام) كرد فرمود: او امام من است و اختیار با اوست. هر چند می گفتند، دست دراز نمی كرد تا آنكه معاویه از كرسی به زیر آمد دست بر دست او گذاشت.



[ صفحه 579]



به روایت دیگر: بعد از آنكه آن حضرت او را امر كرد. بیعت كرد.

روایت كرده اند كه چون معاویه از نخیله متوجه كوفه شد، خالد بن عرفطه در پیش روی او می رفت، و حبیب بن جماز رایت كفر و ضلالت او را داشت در پیش او رفت، تا آنكه از باب الفیل داخل مسجد كوفه شد، پس مردم سخن حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به خاطر آوردند كه از این واقعه خبر داده بود.

چنانچه خاصه و عامه از عطاء بن سایب روایت كرده اند كه روزی حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر منبر مسجد كوفه خطبه می خواند، ناگاه مردی از در مسجد درآمد گفت: خالد بن عرفطه مرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند نمرده است، پس مرد دیگر داخل شد باز گفت: خالد مرد، حضرت فرمود: نمرده است و نخواهد مرد تا از این در مسجد به درآید با رایت ضلالتی كه آن را حبیب بن جماز برداشته باشد، پس حبیب برخاست از زیر منبر گفت: منم حبیب بن جماز، حضرت فرمود: چنان خواهد شد كه گفتم. پس در این وقت صدق مقال آن حضرت بر همه حاضران ظاهر شد.

شیخ طوسی به سند معتبر از امام زین العابدین (علیه السلام) روایت كرده است كه چون جناب امام حسن (علیه السلام) عازم شد به صلح با معاویه بیرون آمد، چون با او ملاقات كرد معاویه به منبر بالا رفت و گفت: ایها الناس! حسن فرزند علی بن ابیطالب و فاطمه زهرا مرا اهل خلافت دانست و خود را اهل خلافت ندانست، به طوع و رغبت آمده است با من بیعت كند، گفت: برخیز یا حسن، پس حضرت برخاست و خطبه بلیغی مشتمل بر محامد بسیار و معارف بی شمار و درود بر



[ صفحه 580]



سید ابرار و ائمه اخیار ادا نمود، بعد از حمد و صلوات فرمود.

ای گروه خلایق! سخن می گویم بشنوید، گوش و دل خود را با من دارید پس ثبت نمایید، به درستی كه ما اهل بیتیم كه حق تعالی ما را گرامی داشته است به سبب اسلام و اختیار كرده است ما را و برگزیده است و مجتبی گردانیده، از ما رجس را برطرف كرده است، و پاك گردانیده است ما را پاك گردانیدنی، و رجس به معنی شك است، پس شك نمی كنم در خداوند حق و دین او هرگز، ما را از هر دروغی و ضلالتی پاك گردانیده است، ما را و پدران ما را از شرك و بدیها خالص گردانیده است تا حضرت آدم (علیه السلام) هرگز مردم دو گروه نشدند مگر آنكه ما در گروه بهتر بوده ایم. پس امور مترتب شد، اسباب متسبب گردید تا آنكه خدا حضرت محمد (صلی الله علیه و اله و سلم) را به پیغمبری مبعوث گردانید و او را برای رسالت اختیار نمود، بر او فرستاد كتاب خود را، پس امر كرد او را كه دعوت كند مردم را بسوی خدا، پس اول كسی كه استجابت دعوت او نمود برای خدا پدر من بود، اول كسی بود كه ایمان آورد به خدا و تصدیق پیغمبر او كرد، و حق تعالی در قرآن فرماید: «افمن كان علی بینه من ربه و یتلوه شاهد منه».

پس رسول خداست كه بر بینه بود از جانب پروردگار خود، و پدر من است كه تالی او بود و گواه بر حقیت او بود، زیرا كه حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) وقتی كه سوره ی برایت را به ابوبكر داد و بسوی اهل مكه فرستاد، پدرم را از عقب او فرستاد كه سوره را از او بگیرد و بر اهل مكه بخواند، فرمود كه: مأمور شده ام كه این سوره را نبرد مگر من یا مردی كه از من باشد، تویی آن مردی كه از منی. پس علی از



[ صفحه 581]



رسول خداست، و رسول خدا از علی است. ایضا حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) در وقتی كه حكم كرد میان او و برادرش جعفر و مولای او زید بن حارثه در باب دختر حمزه، فرمود: اما تو یا علی پس از منی و من از توام، و تو ولی و مولای هر مؤمنی بعد از من، پس تصدیق كرد پدر من رسول خدا را پیش از همه كس، و او را به جان خود محافظت نمود، و حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) در هر موطنی او را پیش می فرستاد، برای هر شدتی او را مهیا می كرد از زیادتی وثوق و اعتمادی كه بر او داشت، و از همه كس نزد خدا و رسول مقرب تر بود و حق تعالی می فرماید كه: «و السابقون السابقون. اولیك المقربون». پس پدرم سابق ترین سابقان بود بسوی خدا و رسول، و مقرب ترین مقربان بود نزد ایشان.

باز حق تعالی می فرماید كه: «لا یستوی منك من انفق من قبل الفتح و قاتل اولیك اعظم درجه من الذین انفقوا من بعد و قاتلوا» یعنی: مساوی نیستند از شما كسی كه انفاق كند پیش از فتح مكه و مقاتله كند، درجه ایشان عظیم تر است از آنها كه انفاق كردند بعد از فتح مكه و مقاتله كردند، حضرت فرمود: پس پدرم پیش از همه اسلام و ایمان آورد، و پیش از همه بسوی خدا و رسول هجرت كرد، و پیش از همه به وسع و طاقت خود را در راه خدا انفاق كرد. و باز حق تعالی فرماید: «والذین جاؤا من بعدهم یقولون ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان».

پس مردم از جمیع امم تا روز قیامت استغفار می كنند برای پدر من به سبب آنكه سبقت گرفته است بر ایشان بسوی ایمان به خدا و رسول.

باز حق تعالی می فرماید كه: «اجعلتم سقایه الحاج و عماره



[ صفحه 582]



المسجدالحرام كمن امن بالله و الیوم الاخر و جاهد فی سبیل الله پس او بود چهاد كننده در راه خدا به حق و راستی، و این آیه در شأن او نازل شد، و از جمله آنها كه استجابت كردند برای رسول خدا عم او حمزه بود و پسر عم او جعفر، پس هر دو كشته شدند در میان كشته گان بسیاری كه با ایشان شهید شدند، پس حق تعالی این دو نفر را مخصوص گردانید به كرامت خود، حمزه را سید شهدا گردانید، برای جعفر دو بال قرار داد كه پرواز كند با ملائكه هر جا كه خواهد، این كرامتها مخصوص ایشان گردید برای منزلت و قرابتی كه با حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) داشتند، حضرت رسالت در میان سایر شهدای احد بر حمزه هفتاد نماز كرد.

و همچنین حق تعالی برای زنان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مقرر گردانید كه حسنه ایشان دو برابر دیگران باشد و وزر ایشان دو برابر دیگران باشد برای نزدیكی ایشان به حضرت، و نماز در مسجد حضرت رسالت را برابر هزار نماز گردانید كه در مسجدهای دیگر كنند به غیر از مسجد الحرام كه مسجد ابراهیم خلیل است، و این فضیلت برای آن بود كه آن مسجد مخصوص آن حضرت بود، حق تعالی صلوات را بر رسول خدا واجب گردانید بر كافه مؤمنان، پس صحابه گفتند: یا رسول الله ما چگونه صلوات فرستیم بر تو؟ فرمود: «اللهم صل علی محمد و آل محمد» پس واجب است بر هر مسلمانی كه با صلوات بر حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) بر ما صلوات بفرستد، و حق تعالی خمس غنیمت را حلال گردانید از برای رسول خود در كتاب خود، از برای او مقرر ساخت و از برای ما نیز از خمس حصه ای



[ صفحه 583]



قرار داد مثل آنچه از برای پیغمبرش قرار داد، و حرام كرد بر آن حضرت تصدق را، و بر ما نیز حرام كرد تصدق را.

پس ما را داخل گردانید در هر چه پیغمبر خود را در آن داخل گردانید، و ما را بیرون كرد از هر چه پیغمبر خود را از آن بیرون كرد، این كرامتی است كه خدا ما را به آن گرامی داشته است، و فضیلتی است كه حق تعالی ما را به آن سایر بندگان زیادتی داده است، پس وقتی كه كافران اهل كتاب انكار نبوت او كردند و با او محاجه نمودند، حق تعالی فرستاد كه «فلقل تعالوا ندع ابناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و أنفسنا و أنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علی الكاذبین» پس حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به عوض جان خود پدرم را برد، و از فرزندان من و برادرم را برد، و از زنان مادرم فاطمه را برد، پس ما بودیم اهل او و گوشت و خون و جان او، و ما از او بودیم و او از ما بود.

باز حق تعالی فرمود: «انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس أهل البیت و یطهركم تطهیرا» چون آیه تطهیر نازل شد، حضرت جمع كرد مرا و برادرم و مادرم و پدرم را و در خانه ام سلمه بود، ما چهار نفر را در زیر عبا داخل كرد گفت: خداوندا اینها اهل بیت منند، اینها اهل عترت منند، پس برطرف كن از ایشان رجس را و پاك گردان ایشان را پاك گردانیدنی، پس ام سلمه گفت كه: من داخل شوم با ایشان یا رسول الله؟ حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند تو بر خیری و عاقبت تو بر خیر است، چه بسیار راضی ام من از تو و لیكن این امر مخصوص من و ایشان است.



[ صفحه 584]



بعد از نزول این آیه تا وقت وفات آن حضرت، هر روز در وقت صبح حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) به در خانه ما می آمد و می گفت: الصلاه یرحمكم الله، این آیه را خواند و می رفت، و امر كرد آن حضرت كه درهایی كه مردم بسوی مسجد گشوده اند ببندند به غیر از در خانه ما، چون در این باب با آن حضرت سخن گفتند، فرمود: من از پیش خود در شما را نبسته ام و در علی را نگشوده ام، و لیكن من متابعت می كنم آنچه را خدا به من وحی كرده است، خدا مرا امر كرده است كه آن درها را ببندم و در او را بگشایم. پس بعد از آن كسی جنب داخل مسجد نمی توانست شد به غیر از رسول خدا و پدرم علی بن ابیطالب، این كرامت و فضیلتی بود كه خدا ما را به آن مخصوص گردانید. اینك معلوم است در خانه پدرم پهلوی در خانه حضرت رسول (صلی الله علیه و اله و سلم) است در مسجد آن حضرت، و منازل ما در میان منازل آن حضرت، زیرا كه حق تعالی چون امر كرد حضرت رسول را كه مسجدش را بنا كند، به امر الهی در پهلوی مسجد خود ده خانه بنا كرد، نه خانه برای خود و زنان خود، و دهم كه در میان همه بود برای پدرم بنا كرد، مراد از بیت مسجد مطهر آن حضرت است، و ماییم اهل بیت و اهل مسجد، و ماییم كه خدا ما را پاك و مطهر ساخت.

ایها الناس اگر سالها بایستم و فضیلتها و كرامتها كه خدا ما را به آن مخصوص ساخته است بشمارم، هر آینه تمام نخواهد شد، منم فرزند پیغمبر بشیر و نذیر و سراج منیر كه حق تعالی او را رحمت عالمیان گردانیده، و پدرم علی ولی مؤمنان است، و شبیه هارون است.

معاویه پسر صخر دعوی می كند كه من او را از اهل خلافت



[ صفحه 585]



دانسته ام و خود را اهل آن ندانسته ام، دروغ می گوید، به خدا سوگند كه من اولی از مردمم به خلافت مردم در كتاب خدا و سنت رسول خدا، و لیكن ما اهل بیت همیشه خایف و مظلوم و مقهور بوده ایم از روزی كه حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنیا رفته است تا حال. پس خدا حكم كند میان ما و آنها كه بر ما ظلم كردند، و حق ما را غصب كردند، و بر گردن ما سوار شدند، مردم را بر ما مسلط كردند، منع كردند حصه ما را كه در كتاب خدا برای ما مقرر شده است از خمس و غنایم، و كسی كه منع كرد از مادر ما فاطمه میراث او را از پدرش.

من كسی را بخصوص نام نمی برم و لیكن به خدا سوگند یاد می كنم كه اگر مردم سخن خدا و رسول را می شنیدند هر آینه آسمان بركت خود را بر ایشان بارید، و دو شمشیر در این امت بر روی یكدیگر كشیده نمی شد، هر آینه نعمتهای خدا را به خرمی و شادی می خوردند تا روز قیامت، و تو طمع در خلافت نمی توانستی كرد ای معاویه، و لیكن چون در روز اول خلافت را از معدنش به در بردند، و اركان امامت را متزلزل گردانیدند، قریش در میان خود منازعه كردند در آن، و دست به دست گردانیدند آن را مانند گویی كه از میدان ربایند، تا آنكه مثل تو كسی طمع در خلافت كرد ای معاویه، اصحاب تو نیز از تو طمع خواهند كرد، به تحقیق كه حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر امتی كه مردی را در میان خود والی گردانند و در میان ایشان از او داناتری باشد، پیوسته امر ایشان مایل است به پستی تا آنكه برگردند بسوی آنچه ترك كردند، به تحقیق كه ترك كردند در بنی اسرائیل هارون را كه برادر موسی و وصی او بود، و بر دور



[ صفحه 586]



گوساله برآمدند، اطاعت سامری خود كردند، می دانستند كه او خلیفه موسی است.

این امت شنیدند از حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) گفت با پدر من كه: تو از من به منزله هارونی از موسی مگر آنكه پیغمبری بعد از من نمی باشد كه تو پیغمبر باشی، و دیدند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را كه او را نصب كرد از برای ایشان در غدیر خم، شنیدند كه ندا كرد از برای او به ولایت كه او ولی و مولای هر مؤمن و مؤمنه است، مبالغه كرد كه حاضران به غایبان برسانند، حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) از ترس قوم خود به غار رفت در وقتی كه ایشان را بسوی خدا دعوت می كرد، ایشان اراده ی قتل او كردند، یاوری نیافت كه با ایشان جهاد كند، اگر یاوری می یافت هر آینه با ایشان جهاد می كرد، همچنین پدرم بعد از رسول خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) استغاثه كرد از اصحاب خود و طلب یاری از ایشان نمود، چون یاوری نیافت دست از خلافت برداشت، اگر یاوری می یافت با ایشان جهاد می كرد، خدا او را معذور داشت چنانچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را معذور داشت.

همچنین امت مرا واگذاشتند، یاری من نكردند و با تو بیعت كردند ای پسر حرب، اگر یاوران مخلص می یافتم كه با من در مقام فریب نبودند هر آینه با تو بیعت نمی كردم، چنانچه حق تعالی هارون را معذور داشت در وقتی كه قومش او را ضعیف گردانیدند، با او دشمنی كردند، همچنین من و پدرم نزد حق تعالی معذوریم در وقتی كه امت دست از ما برداشتند، متابعت غیر ما كردند، یاوری نیافتم. احوال این امت با امتهای گذشته مثل یكدیگر است.



[ صفحه 587]



ایها الناس اگر طلب كند در میان مشرق و مغرب مردی را كه جدش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) باشد و پدرش وصی رسول خدا باشد، نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین، پس از خدا بترسید و گمراه مشوید، با این حال چگونه اطاعت خدا خواهید كرد و هرگز نخواهید كرد، به درستی كه من بیعت كردم با این و اشاره كرد بسوی معاویه فرمود: این فتنه ای است از برای شما و منفعت قلیلی است تا آنكه بمیرید و حق بر شما ظاهر گردد،ایها الناس عیب كرده نمی شود كسی به آنكه حق خود را به دیگری واگذارد و عیب كرده می شود به آنكه حق دیگری را غصب نماید، هر امر حقی نفع رساننده است و هر امر باطلی ضرر رساننده است به اهل خود.

حضرت حجتهای دیگر به غیر از این نیز القا فرمود و از منبر به زیر آمد، پس معاویه گفت: به خدا سوگند كه حسن از منبر فرود نیامد تا زمین بر من تیره شد، خواستم كه به او ضرر برسانم، پس دانستم كه خشم فروخوردن نزدیكتر است به عافیت.

ابن بابویه به سند معتبر روایت كرده است كه سدیر صیرفی به حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) گفت: چگونه امام حسن (علیه السلام) امام باشد و حال آنكه خلافت را به معاویه گذاشت؟ حضرت فرمود: بس كن او داناتر بود به آنچه كرد، اگر نمی كرد شیعیان همه مستعصل می شدند و امر عظیمی رو می داد.

ایضا روایت كرده است كه مردی كه او را ابوسعید می گفتند به خدمت حضرت امام حسن (علیه السلام) آمد گفت: چرا مداهنه كردی با معاویه و صلح كردی و می دانستی كه حق از توست و او ظالم است



[ صفحه 588]



و بغی كننده است؟ حضرت فرمود: آیا من حجت خدا بر خلق نیستم و امام و پیشوای مردم نیستم بعد از پدر خود؟ گفت: بلی، فرمود: آیا من آن نیستم كه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) در حق من و برادرم حسین فرمود كه: هر دو امامند خواه قیام به امر امامت بنمایند و خواه بنشینند؟ گفت: بلی، فرمود: پس من به گفته آن حضرت امامم خواه قیام نمایم به امر امامت و خواه تقاعد نمایم، خواه صلح كنم و خواه جنگ كنم. پس حضرت فرمود: علت صلح من با معاویه علت صلح حضرت رسول (صلی الله علیه و اله و سلم) بود با بنی ضمره و بنی اشجع، و علت صلحی كه با اهل مكه كرد در وقتی كه از حدیبیه برگشت آنها كافران بودند به تنزیل قرآن، معاویه و اصحابش كافرند به تأویل قرآن.

ای ابوسعید هرگاه من امام باشم از جانب خداوند عالمیان، جایز نیست كه كسی رأی مرا نسبت به سفاهت دهد در هر كاری كه به عمل آورم، خواه مصالحه و خواه محاربه، هر چند وجه حكمت در آنچه كرده ام مخفی باشد. آیا نمی بینی كه چون حضرت خضر كشتی را شكست و آن پسر را كشت و دیوار را برپا داشت، موسی قول او را دشمن داشت، برای آنكه وجه حكمت در آن فعلها مشتبه بود. چون حكمت آنها بر او ظاهر شد، راضی گردید، همچنین كار من نیز چنین است، بر من به خشم آمده ای به سبب ندانستن وجه حكمت در فعل من، اگر من با معاویه صلح نمی كردم یك شیعه من بر روی زمین نمی ماند مگر آنكه كشته شد.

در كتاب احتجاج روایت كرده است كه چون حضرت امام حسن (علیه السلام) با معاویه صلح كرد، مردم به خدمت آن حضرت آمدند،



[ صفحه 589]



بعضی ملامت كردند او را بر بیعت معاویه، حضرت فرمود: وای بر شما نمی دانید كه من چكار كردم برای شما، به خدا سوگند كه آنچه من كرده ام بهتر است از برای شیعیان من از آنچه آفتاب بر آن طالع می گردد، آیا نمی دانید كه من امام واجب الاطاعه شمایم، و یكی از بهترین جوانان بهشتم به نص رسول خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) گفتند: بلی، پس فرمود: آیا نمی دانید كه آنچه خضر كرد موجب غضب حضرت موسی (علیه السلام) شد، چون وجه حكمت بر او مخفی بود، و آنچه خضر كرد موجب غضب حضرت موسی (علیه السلام) شد، چون وجه حكمت بر او مخفی بود، و آنچه خضر كرده بود نزد حق تعالی عین حكمت و صواب بود، آیا نمی دانید كه هیچیك از ما نیست مگر آنكه در گردن او بیعتی از خلیفه جوری كه در زمان او هست واقع می شود، مگر قائم ما كه حضرت عیسی در عقب او نماز خواهد كرد، زیرا كه حق تعالی ولادت او را مخفی خواهد گردانید و شخص او را از مردم پنهان خواهد كرد برای آنكه احدی را در گردن او بیعتی نباشد، او نهم فرزندان حسین است، حق تعالی غیبت او را طولانی خواهد گردانید پس او را بیرون خواهد آورد و ظاهر خواهد گردانید به قدرت خود به صورت جوانی كه كمتر از چهل سال داشته باشد، برای آنكه مردم بدانند كه حق تعالی بر همه چیز قادر است.

ایضا روایت كرده است كه چون خنجر بر امام حسن (علیه السلام) زدند در مداین، زید بن وهب جهنی به خدمت آن حضرت رفت، آن حضرت در درد و الم بود، گفت: چه مصلحتی می دانی یابن رسول الله به درستی كه مردم متحیرند در این كار؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند



[ صفحه 590]



كه معاویه از برای من بهتر است از این جماعت، اینها دعوی می كنند كه شیعه منند و اراده ی قتل من كردند و مال مرا غارت كردند، به خدا سوگند كه اگر از معاویه عهدی بگیرم و خون خود را حفظ كنم و ایمن گردم در اهل و عیال خود، بهتر است از برای من از آنكه اینها مرا بكشند، و ضایع شوند اهل و عیال و خویشان من. به خدا سوگند كه اگر من با معاویه جنگ كنم، هر آینه ایشان مرا به دست خود می گیرند و به معاویه می دهند، به خدا سوگند كه اگر با او صلح كنم و عزیز باشم بهتر است از آنكه به دست او درآیم و مرا به خواری به قتل رساند یا منت گذارد بر من و مرا رها كند، و عاری باشد از برای بنی هاشم تا روز قیامت، پیوسته معاویه و فرزندان او منت گذارند بر ما و فرزندان ما و بر زنده و مرده ی ما.

راوی گفت: یابن رسول الله! شیعیان خود را می گذاری مانند گوسفند كه شبانی نداشته باشند؟ حضرت فرمود: چه كنم من بهتر می دانم امری را كه از ثقات و راست گویان به من رسیده است به درستی كه حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) روزی مرا شاد و خرم دید، پس فرمود: ای حسن آیا شادی می كنی، چگونه خواهد بود حال تو در وقتی كه پدر خود را كشته بینی، بلكه چگونه خواهد بود حال تو در وقتی كه خلافت به بنی امیه برسد و امیر ایشان مردی باشد فراخ گلو و گشاده شكم كه هر چند طعام خورد سیر نشود، چون بمیرد در آسمان و زمین عذر گوینده نداشته باشد، پس مستولی خواهد شد بر مشرق و مغرب زمین و اطاعت او خواهند كرد بندگان خدا، پادشاهی او طولانی خواهد شد، به سنتهای بدعت و ضلالت عمل خواهد كرد،



[ صفحه 591]



دین حق را باطل خواهد كرد، سنتهای رسول خدا را ضایع خواهد كرد، مال خود را به خویشان و دوستان خود خواهد داد و به صاحبانش نخواهد رسانید، در پادشاهی خود مؤمنان را ذلیل خواهد كرد، فاسقان را قوی خواهد گردانید، مالهای خود را در میان یاورانش قسمت خواهد كرد، بندگان خدا را بندگان خود و خدمتگزاران خود خواهد گردانید. در سلطنت او حق مندرس خواهد شد و باطل غالب خواهد گردید، صالحان را لعنت خواهد كرد، هر كه در حق با او دشمنی كند خواهد كشت و هر كه در باطل با او دوستی كند گرامی خواهد داشت.

روزگار چنین فاسد خواهد بود تا آنكه حق تعالی در آخر الزمان مردی را برانگیزد در وقتی كه روزگار بر مردم بسیار شدید باشد و نادانی مردم را فروگرفته باشد، پس تقویت خواهد كرد خدا او را به ملائكه خود، و یاوران او را نگاهداری خواهد كرد، او را به آیات خود نصرت خواهد داد و او را بر همه اهل زمین غالب خواهد گردانید كه اطاعت كنند او را اگر خواهند و اگر نخواهند، و زمین را پر از عدالت و نور و برهان خواهد كرد، اهل جمیع بلاد فرمانبردار او شوند، در زمان او كافری نماند مگر آنكه ایمان بیاورد و فاسقی نماند مگر آنكه صالح شود، در زمان او سباع با یكدیگر صلح كنند، زمین گیاه خود را برویاند و آسمان بركتهای خود را فروریزد، گنجهای زمین برای او ظاهر گردد و چهل سال مالك جمیع زمین باشد، پس خوشا به حال كسی كه ایام او را دریابد و كلام او را بشنود.

شیخ كشی به سند معتبر از امام محمد باقر (علیه السلام) روایت كرده



[ صفحه 592]



است كه روزی حضرت امام حسن (علیه السلام) در خانه خود نشسته بود، ناگاه سواره ای آمد كه او را سفیان بن لیلی می گفتند گفت: السلام علیك ای ذلیل كننده ی مؤمنان، حضرت فرمود: فرود آی و تعجیل مكن، پس فرود آمد، پای شتر را بست و به خدمت حضرت نشست، حضرت فرمود: چه دانستی كه من ذلیل كننده ی مؤمنانم؟ گفت: برای آنكه امر امامت را از گردن خود انداختی و خلافت را به این طاغی ملعون گذاشتی كه حكم كند به غیر آنچه خدا فرستاده است.

حضرت فرمود: تو را خبر دهم كه چرا چنین كردم، از پدرم شنیدم كه می گفت: حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) فرمود: شب و روز نخواهد گذشت تا آنكه والی شود بر این امت مردی فراخ گلو سینه گشاده كه خورد و سیر نشود، و او معاویه است، پس به این سبب چنین كردم كه می دانستم او والی می شود و سعی من فایده نخواهد داشت، پس فرمود: برای چه نزد ما آمده ای؟ گفت: برای آنكه تو را دوست دارم، فرمود: به خدا سوگند دوست نمی دارد ما را بنده ای اگر چه اسیر باشد در میان دیلم مگر آنكه نفع می بخشد به او محبت ما، به درستی كه محبت ما گناهان را ریزد از بنی آدم چنانكه باد برگ را از درختان می ریزد.

كلینی به سند معتبر از امام محمد باقر (علیه السلام) روایت كرده است كه صلحی كه حضرت امام حسن (علیه السلام) با معاویه كرد برای این امت بهتر بود از دنیا و مافیها، به خدا سوگند این آیه در باب صلح آن حضرت نازل شده «الم تر الی الذین قیل لهم كفوا ایدیكم و اقیموا الصلوه و اتو الزكوه فلما كتب علیهم القتال اذا فریق منهم یخشون



[ صفحه 593]



الناس كخشیه الله او اشد خشیه و قالوا ربنا لم كتبت علینا القتال لولا اخرتنا الی اجل قریب».

پس حضرت چنین تفسیر فرمود آیه را: یعنی در زمان حضرت امام حسن (علیه السلام) با ایشان گفتند كه: اطاعت امام خود كنید و دست از جنگ بردارید، نماز را برپا دارید و زكات بدهید، ایشان راضی نشدند، پس در زمان حضرت امام حسین (علیه السلام) جهاد واجب شد،گفتند: چرا تأخیر نكردید جهاد كردن ما را تا زمانی نزدیك، یعنی زمان حضرت قائم (علیه السلام).

سید مرتضی روایت كرده است كه چون حضرت امام حسن (علیه السلام) با معاویه صلح كرد، شیعیان كه به یكدیگر می رسیدند اظهار تأسف و حسرت می نمودند و آرزوی قتال می كردند، چون دو سال از صلح گذشت به خدمت آن حضرت آمدند، سلیمان بن صره خزاعی به حضرت عرض كرد كه تعجب ما برطرف نمی شود از صلح كردن تو با معاویه و حال آنكه چهل هزار كس از مردان كارزار با تو بودند از اهل كوفه كه مواجب از تو می گرفتند، و در خانه خود بودند، و مثل ایشان از فرزندان و اتباع ایشان با تو بودند به غیر لشكرها كه در بصره و حجاز داشتی، و با اینها پیمان محكمی از او نگرفتی در صلح نامه خود و بهره ی كاملی از او نگرفتی، اگر در وقت مصالحه بر او گواه می گرفتی اهل مشرق و مغرب را، و نامه از او گرفتی كه امر خلافت بعد از او از تو باشد كار بر ما آسانتر بود و لیكن در میان تو و او عهدی چند گذشت كه مردم بر آنها مطلع نشدند و به هیچیك وفا نكرد، علانیه در حضور مردم گفت: من شرط و وعده ای چند كردم كه



[ صفحه 594]



آتش فتنه را فرونشانم اكنون كه پادشاهی بر من قرار گرفت آن شرطها و وعده ها در زیر پای من است، اگر می خواهم وفا می كنم اگر نمی خواهم وفا نمی كنم، و غرضش آن وعده ها بود كه با تو كرده بود، چون او عهدهای تو را شكست اگر خواهی تو هم عهد را بر هم زن، زیرا كه مدار جنگ بر حیله و مكر است، مرا رخصت ده كه بروم به كوفه و والی او را از كوفه به دركنم و اظهار كنم كه معاویه را از خلافت خلع كردیم، و با او در مقام محاربه درآ، به درستی كه خدا خیانت كنندگان را دوست نمی دارد، او با تو خیانت كرد، سایر شیعیان نیز چنین سخنان به آن حضرت عرض كردند.

پس حضرت فرمود: شما شیعیان ما و دوستان مایید، اگر من در امر دنیا به عقل و اندیشه خود عمل می كردم و از برای پادشاهی تدبیر می نمودم، معاویه از من بعس و شدتش بیشتر نبود، و عقل و تدبیرش فزون تر نبود، و عزیمتش از من محكمتر نبود، و لیكن من چیزها می دانم كه شما نمی دانید، غرض من اطاعت امر حق تعالی است و حفظ خونهای مسلمانان، پس راضی باشد به قضای خدا، تسلیم و انقیاد نمایید امر او را و ملازم خانه های خود باشید، دست از جنگ و منازعه و فتنه بردارید تا آنكه نیكوكاری به مرگ خود به استراحت افتد، یا مردم به مردن بر كرداری راحت یابند.

ابن ابی الحدید از حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) روایت كرده است كه روزی آن حضرت با بعضی از اصحاب خود گفت: چه ها به ما رسید از ستم قریش و اتفاق ایشان بر ظلم ما، چه ها كشیدند شیعیان و محبان ما از مردم، چون حضرت رسالت (صلی الله علیه و اله و سلم) از دنیا



[ صفحه 595]



رفت خبر داده بود مردم را كه ما سزاوارتریم از همه خلق به خلافت و امامت، پس قریش اتفاق كردند بر غصب حق ما، و خلافت را از معدنش به در بردند، و قریش دست به دست دادند، تا آنكه باز به ما برگشت، پس چون با امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیعت كردند او را شكستند و شمشیر به روی او كشیدند، پیوسته با ایشان در تلاش و مجادله و محاربه بود، و از ایشان آزار و مشقت كشید تا او را شهید كردند، پس با پسرش امام حسن (علیه السلام) بیعت كردند، بعد از بیعت با او غدر و مكر كردند، خواستند كه او را به دشمن دهند، و اهل عراق بر روی او ایستادند و خنجر بر پهلویش زدند و خیمه اش را غارت كردند، حتی خلخال پای كنیزان را از پای ایشان بیرون كردند، و او را مضطر گردانیدند تا آنكه با معاویه صلح كرد و خونهای خود و اهل بیت خود را حفظ كرد، و اهل بیت او بسیار اندك بودند، پس بیست هزار كس از اهل عراق با امام حسن (علیه السلام) بیعت كردند، و آنها كه با او بیعت كرده بودند شمشیر بر روی او كشیدند، هنوز بیعتهای آن حضرت در گردن ایشان بود كه او را شهید كردند.

بعد از آن پیوسته با ما اهل بیت ستم كردند، و ما را ذلیل گردانیدند، و از حق خود دور گردانیدند، و از اموال خود محروم ساختند، و سعی در كشتن ما كردند، و ما را خایف و ترسان داشتند، و ایمن نبودیم بر خونهای خود و خونهای دوستان خود، و دروغگویان و انكاركنندگان ما را موضع دروغ و انكار خود قرار دادند، و به دروغ بستن و افتراء بر ما تقرب جستند بسوی قاضیان و والیان و حاكمان خود در هر شهری و دیاری، و احادیث وضع كردند از برای ایشان برای ضرر



[ صفحه 596]



ما، روایتهای دروغ بر ما بستند كه ما نگفته بودیم و كاری چند به ما نسبت دادند كه ما نكرده بودیم، برای آنكه مردم را دشمن ما گردانند، و عمده ی این آثار شنیعه در زمان معاویه واقع شد بعد از وفات حضرت امام حسن (علیه السلام) پس شیعیان ما در هر شهر كه بودند و گمان داشتند، كشتند و دست و پا بریدند، هر كه محبت ما را یاد می كرد یا اظهار میل بسوی ما می نمود، او را به زندان می بردند و مالش را غار می كردند و خانه اش را خراب كردند.

پیوسته بلای ما و شیعیان ما شدید می شد تا زمان عبیدالله بن زیاد كه حضرت امام حسین (علیه السلام) را شهید كردند، پس بعد از او حجاج بر ایشان مستولی شد و به انواع سیاستها ایشان را به قتل رسانید، به هر تهمت و گمانی عقوبتها بر ایشان وارد ساخت، تا آنكه به مرتبه ای رسید كه اگر كسی را می گفتند كه ملحد است یا زندیق یا كافر است خوشتر می آمد او را از آنكه بگویند كه شیعه علی است، و احادیث دروغ در میان مردم چنان شایع شد كه مردی كه او را به نیكی یاد كردند - شاید در واقع نیز راستگو و پرهیزگار بود - احادیث عظیمه عجیبه روایت می كرد در تفضیل والیان جوری كه پیش گذاشته اند و غاصبان خلافت كه پیش مرده اند، هیچیك از آن احادیث واقع نبود، همه را بر حضرت رسول افترا كرده بودند، آن مرد گمان می كرد كه اینها راست است از بس كه بسیار از مردم شنیده بود به گمان راستی به مردم نقل می كرد.

ابن شهرآشوب از طریق مخالفان روایت كرده است كه روزی امام حسن (علیه السلام) با یزید پلید نشسته بود خرما می خوردند، یزید گفت: یا



[ صفحه 597]



حسن من تو را دشمن دارم، حضرت فرمود كه: راست می گویی، شیطان با پدرت شریك شده در وقت جماع مادرت، آب شیطان با آب پدر پلیدت ضم شده است، تو از آب دو سگ به هم رسیده ای، به این سبب دشمن گردیده، و شیطان با حرب ضم شد در وقتی كه با مادر ابوسفیان جماع می كرد به این سبب ابوسفیان دشمن جد من بود، پدر تو نیز به این سبب دشمن من بود، هر كه عداوت ما اهل بیت دارد البته فرزند زناست یا شریك شیطان است، چنانچه حق تعالی در قرآن می فرماید كه؛ و شاركهم فی الاموال و الاولاد».

ایضا روایت كرده است كه روزی حضرت امام حسن (علیه السلام) در مجلس معاویه بود مروان به آن حضرت گفت: موی شارب تو زود سفید شده است، حضرت فرمود: سببش آن است كه دهان ما بنی هاشم خوشبو می باشد، و زنان ما دهان ما را بوسند، از نفس ایشان موی شارب ما سفید می شود، و دهان شما بنی امیه چون بدبوست و زنان شما از گند دهان شما احتراز می كنند، دهان خود را بر پهلوی روی شما می گذارند، به این سبب عذار شما زود سفید می شود، پس مروان گفت كه: در شما بنی هاشم خصلت بدی است كه شهوت جماع بسیار دارید، حضرت فرمود: از زنان ما برداشته اند و به مردان ما داده اند، و از مردان شما برداشته اند و بر زنان شما گذاشته اند، به این سبب از عهده ی زن بنی امیه بر نمی آید مگر مرد هاشمی.

در كتاب احتجاج و كتاب سلیم بن قیس هلالی روایت كرده اند چون معاویه در ایام حكومت خود به حج رفت و به مدینه آمد، مردم به



[ صفحه 598]



استقبال او رفتند، نظر كرد در میان ایشان كسی از قریش را ندید، و او را خوش نیامد كه مردم كه به استقبال او رفته بودند، پس گفت: انصار چه شدند و چرا به استقبال من نیامدند؟ گفتندن: ایشان پریشان محتاجند و مركوبی ندارند كه سوار شوند، معاویه گفت: شترهای آبكشی ایشان چه شد؟ قیس بن سعد كه در آن روز بزرگ انصار بود گفت: شتران خود را فانی كردند در روز بدر و احد كه در خدمت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) با تو و پدر تو جنگ می كردند تا خدا اسلام را به شمشیر ایشان غالب گردانید و شما نمی خواستید، معاویه ساكت شد. پس قیس بن سعد گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ما را خبر داده است كه بعد از او ستمكاران بر ما غالب خواهند شد، معاویه گفت كه: شما را چه امر كرده است؟ قیس گفت: پس صبر كنید تا او را ملاقات نمایید.

پس معاویه به حلقه ای رسید كه جمعی از قریش نشسته بودند همه از برای او برخاستند به غیر از عبدالله بن عباس، آزرده مباش كه ما طلب خون عثمان كردیم و عثمان به ستم كشته شد، ابن عباس گفت: عمر نیز كشته شد چرا طلب خون او نكردی؟ گفت: عمر را كافری كشت، ابن عباس گفت: عثمان را كی كشت؟ معاویه گفت: مسلمانان او را كشتند، ابن عباس گفت: همین حجت بس است از برای سكوت تو.

معاویه گفت: ما به اطراف نوشته ایم كه مردم زبان از مناقب علی ببندند، تو نیز زبان از مناقب علی ببند، ابن عباس گفت: ما را نهی می فرمایی از خواندن قرآن؟ گفت: نه، ابن عباس گفت: كدامیك واجب تر است خواندن قرآن یا عمل كردن به او؟ معاویه گفت: عمل به



[ صفحه 599]



آن، ابن عباس گفت: قرآن بر اهل بیت نازل شده است، معنی آنرا از آل ابوسفیان بپرسیم ای معاویه، آیا نهی می كنی ما را از آنكه عمل كنیم به حلال و حرام قرآن، پس اگر امت سؤال نكنند از معنی قرآن هر آینه اختلاف به هم خواهد رسید در میان ایشان و هلاك خواهند شد، گفت: بخوانید قرآن را و تأویل بكنید، اما روایت مكنید از برای مردم آیاتی را كه در شأن شما نازل شده است و هر چه غیر این است روایت بكنید، ابن عباس گفت: در قرآن می فرماید كه: خواهند فرونشانند نور خدا را به دهنهای خود، و خدا ابا می كند مگر آنكه تمام كند نور خود را هر چند نخواهند كافران، معاویه گفت: ای پسر عباس به حال خود باش، زبان خود را نگاه دار، اگر گویی پنهان بگو و آشكار مكن.

پس چون به خانه رفت صد هزاردرهم برای ابن عباس فرستاد كه زبان او را ببندد، و امر كرد معاویه كه منادیان او ندا كنند كه امان ما برطرف می شود از كسی كه حدیثی روایت كند در مناقب علی و اهل بیت او، در آن وقت بلیه اهل كوفه از همه كس شدیدتر شد به سبب آنكه شیعیان در آنجا از جاهای دیگر بیشتر بودند.

پس زیاد ولد الزنا را والی كرد بر كوفه و بصره، چون آن ملعون شیعیان را شناخت، و مدتی با حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود، تفحص می كرد، ایشان را به قتل می رسانید و ایشان را می ترسانید، دست و پاهای ایشان را می برید و بر درختان خرما به حلق می كشید، دیده های ایشان را كور می كرد و ایشان را می میراند و آواره ی دیار كرد، تا آنكه همه ایشان را از عراق بیرون كرد، نماند در عراق شیعه ای مگر



[ صفحه 600]



كشته شد یا به دار كشیده یا محبوس یا رانده و آواره شد.

نوشت معاویه به عمال و امرای خود در جمیع شهرها كه: شهادت هیچیك از شیعیان علی و اهل بیت او را قبول مكنید، نظر كنید هر كه از شیعیان عثمان و محبان او و محبان اهل بیت او بوده باشد و آنها كه روایت می كنند مناقب و فضایل عثمان را، پس ایشان را مقرب خود گردانید و نزدیك خود بنشانید و ایشان را گرامی دارید، و هر كه در مناقب او حدیثی وضع كرد یا روایت كند بنویسید به من نام او را و نام پدر او را و قبیله او را تا من ایشان را خلعت دهم و نوازش كنم، پس منافقان از عرب و موالی چنین كردند، احادیث بسیار وضع كردند در فضیلت عثمان، او خلعتها و جایزه ها و بخششهای عظیم برای ایشان می فرستاد، پس بسیار شد از این احادیث در هر شهری، و رغبت می كردند مردم در اموال و اعتبار دنیا، و احادیث وضع می كردند هر كه می آمد از شهری از شهرها در حق عثمان منقبتی و فضیلتی روایت می كرد، نامش را می نوشتند و او را مقرب می كردند، جایزه ها به او می بخشیدند و قطایع و املاك به او می دادند.

مدتی بر این حال بودند، پس نوشت به عمال خود كه حدیث در باب عثمان بسیار شد، در همه شهرها منتشر گردید، پس در این وقت مردم را ترغیب كنید بر آنكه احادیث وضع كنند در فضیلت معاویه كه این احب است بسوی ما و ما را شادتر می گرداند، بر اهل بیت محمد دشوارتر می آید و حجت ایشان را بیشتر می شكند، پس امرای آن ملعون كه در شهرها بودند نامه های او را بر مردم خواندند، و مردم شروع كردند در وضع احادیث در فضایل معاویه، در هر دهی



[ صفحه 601]



و شهری نوشتند این احادیث موضوعه را و به مكتب داران می دادند كه ایشان تعلیم اطفال كنند چنانچه قرآن را تعلیم ایشان می كنند، زنان و دختران را بیاموزند تا آنكه محبت ایشان در دل همه جا كند، و بر آن حالت مدتی ماندند، پس زیاد ملعون نوشت به معاویه كه قبیله حضرت مبین بر دین علی و رأی اویند، معاویه به او نوشت: هر كه بر دین علی و رأی او باشد بكش. پس ایشان را كشت و سیاستها كرد، معاویه به جمیع شهرها نوشت: تفحص كنید هر كه بینه بر او قائم شود كه او علی و اهل بیت او را دوست می دارد، نام او را از دیوان عطا محو كنید. پس نامه دیگر نوشت به ایشان: هر كه را متهم سازند به محبت علی، بكشید او را هر چند ثابت نشود، به هر شبهه و تهمت و گمانی در زیر هر سنگ و كلوخی كه ایشان را بیابید به قتل رسانید.

پس چنان شد كه هر كس را به كلمه یا تهمتی می كشتند، و اگر كسی را نسبت به كفر و زندقه می دادند او را گرامی می داشتند و متعرض او نمی شدند، اگر كسی را نسبت به تشیع می دادند ایمن نبود بر جان خود در هر شهر از شهرها خصوصا در بصره و كوفه، حتی آنكه اگر یكی از شیعیان می خواست كه سری به دیگری بگوید كه محل اعتماد او بود می رفت به خانه او و در گوش او می گفت: از خادم و غلام او حذر می كرد، باز آن سخن را به او نمی گفت مگر بعد از آنكه قسمهای مغلظه او را می داد، و پیمانهای محكم از او می گرفت كه كتمان كند و افشا نكند.

روز به روز امر شدیدتر می شد تا آنكه معاونان جور بسیار شدند و احادیث موضوعه در میان مردم منتشر شد و اطفال بر آنها نشو و



[ صفحه 602]



نما كردند، بدترین مردم در این باب قاریان قرآن بودند كه از روی ریا و مكر اظهار خشوع و ورع كردند، خود را به مردم پرهیزكار می نمودند، از برای طمع دنیا و خوش آمد والیان جور احادیث دروغ می بستند، آنها را سبب تقرب خود نزد قاضیان و والیان می گردانیدند، به این وسیله مقرب ایشان می شدند، اموال و منازل و قطایع از ایشان می یافتند. مردم به سبب حسن ظنی كه به ایشان داشتند این احادیث را از ایشان می شنیدند و روایت می كردند و حق می دانستند، كسی كه رد می كرد اینها را یا اظهار شكی در اینها می نمود با او دشمنی می كردند، این احادیث به دست جماعتی دیگر افتاد كه متعبد و متدین بودند و نمی خواستند كه افترا بر خدا و رسول ببندند، پس به نادانی این احادیث را قبول كردند و گمان كردند كه اینها حق است، اگر می دانستند كه اینها موضوع و باطل است هر آینه روایت نمی كردند، كسی كه اعتقاد به آنها نداشت دشمن نمی داشتند، پس در این زمان آنچه حق است نزد ایشان باطل است، و آنچه باطل است نزد ایشان دروغ است، و دروغ نزد ایشان راست است.

چون حضرت امام حسن (علیه السلام) شهید شد، بلا و فتنه سخت تر شد، نماند دوستی از دوستان خدا مگر آنكه بر خود ترسان بود یا كشته شده یا رانده شده، پس پیش از مرگ معاویه ملعون به دو سال حضرت امام حسین (علیه السلام) اراده ی حج نمود با عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس، و امام حسین (علیه السلام) زنان و مردان بنی هاشم را جمع كرد و شیعه و موالی ایشان را طلبید، هر كه از ایشان حج كرده بود و هر كه حج نكرده بود و هر كه در شهرها بود از آنها كه



[ صفحه 603]



می شناختند آن حضرت و اهل بیت او را، نگذاشت احدی از اصحاب حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) را و فرزندان ایشان، و از تابعین و انصار كه معروف بودند به صلاح و عبادت مگر آنكه جمع كرد ایشان را و همه را تكلیف حج نمود، تا آنكه در منی بیش از هزار نفر جمع شدند، و حضرت امام حسین (علیه السلام) در سراپرده ی خود بود، اكثر آن جماعت از تابعان و فرزندان صحابه بودند.

چون همه در خیمه آن حضرت جمع شدند، حضرت برخاست و خطبه ای خواند، حمد و ثنای الهی بجا آورد، پس فرمود: این ملعون طاغی - یعنی معاویه - كرد كه با ما و شما آنچه دانستید و دیدید و حاضر بودید و خبر به شما رسید، من می خواهم چیزی چند سؤال كنم از شما، اگر راست گویم مرا تصدیق كنید و اگر دروغ گویم مرا تكذیب نمایید، بشنوید سخن مرا و كتمان كنید گفتار مرا پس برگردید بسوی شهرها و قبیله های خود، از هر كه ایمن باشید و اعتماد بر او داشته باشید او را دعوت كنید بسوی آنچه دانستید، زیرا كه من می ترسم كه این دین حق مندرس گردد و برطرف شود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند نخواهند كافران.

پس نگذاشت آن جناب آیه ای از قرآن را كه در شأن اهل بیت نازل شده بود مگر آنكه بر ایشان خواند و تفسیر كرد، و نه چیزی كه فرموده باشد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در حق پدر و مادر و اهل بیت مگر آنكه آن جناب روایت كرد برای ایشان، و هر یك از آنها كه می فرمود، صحابه می گفتند: چنین است ما شنیدیم و حاضر بودیم، و تابعان می گفتند: بلی ما شنیدیم از آنها كه به ما روایت كردند و اعتماد بر قول



[ صفحه 604]



ایشان داشتیم، هیچ چیز را نگذاشت مگر آنكه برای ایشان بیان كرد و جمیع حجتها را بر ایشان ظاهر گردانید، در آخر فرمود: شما را به خدا سوگند می دهم كه چون برگردید به شهرهای خود، آنچه گفتم نقل كنید به هر كه اعتماد بر او داشته باشید. پس حضرت از منبر فرود آمد، و مردم متفرق شدند.

شیخ مفید و شیخ طوسی و دیگران روایت كرده اند كه چون خلافت به معاویه مستقر گردید، بشیر بن ارطاه را به حجاز فرستاد به طلب شیعیان علی (علیه السلام) در آن وقت والی مكه عبیدالله پسر عباس بود، چون او را طلب كرد نیافت، دو طفل صغیر او را به دست آورد كه در غایت حسن و جمال بودند، و آن دو طفل بی گناه را سر برید. چون خبر به مادر ایشان رسید، نزدیك بود كه قالب تهی كند، مرثیه ای در مصیبت ایشان انشاء نمود. چون عبیدالله به نزد معاویه رفت، در مجلس آن ملعون بشیر را ملاقات كرد، معاویه به او گفت: می شناسی این مرد پیر را؟ این كشنده ی دو پسر توست، بشیر گفت: شمشیر مرا بگیر، خواست شمشیر خود را بدهد، معاویه منع كرد گفت: اف باد بر تو ای مرد پیر چه بسیار احمقی كه شمشیر خود را دهی به دست كسی كه دو فرزند او را كشته ای، گویا نمی دانی جگر بنی هاشم را به خدا سوگند كه اگر شمشیر را به او می دادی اول تو را می كشت و بعد از آن مرا، عبیدالله گفت: به خدا سوگند اول تو را می كشتم و بعد بشیر را.

شیخ كشی به سند معتبر روایت كرده است كه حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) لشكری به ناحیه ای فرستاد فرمود: در فلان ساعت



[ صفحه 605]



شب راه را گم خواهید كرد، پس میل كنید به جانب چپ، چون از آن جانب بروید مردی را خواهید دید در میان گوسفندان خود، راه را از او بپرسید، خواهد گفت: تا طعام مرا نخورید من شما را به راه دلالت نمی كنم، گوسفندی از برای شما خواهد كشت و شما را ضیافت خواهد كرد، بعد از آن شما را به راه دلالت خواهد كرد، پس سلام مرا به او برسانید و او را اعلام كنید كه من در مدینه ظاهر شده ام.

چون ایشان روانه شدند، آنچه آن حضرت فرموده بود واقع شد، چون به جانب چپ رفتند عمرو بن حمق خزاعی را دیدند، ایشان را ضیافت كرد چنانچه حضرت فرموده بود، چون ایشان را به راه دلالت كرد فراموش كردند كه سلام حضرت را به او برسانند، او از ایشان پرسید كه: آیا پیغمبری در مدینه ظاهر شده است؟ گفتند: بلی، پس به حضرت آمد مسلمان شد، و بعد از مدتی كه در خدمت آن حضرت ماند حضرت به او گفت: برو به جای خود، چون حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) والی شود به خدمت او برو.

پس عمرو به منزل خود برگشت، و بود تا وقتی كه امیرالمؤمنین به كوفه رفت، پس آمد به كوفه و در خدمت آن حضرت می بود، روزی آن حضرت از او پرسید كه: آیا خانه داری؟ گفت: بلی، حضرت فرمود: خانه خود را بفروش و در میان قبیله ازد خانه بگیر، كه چون من از میان شما بروم والیان جور بعد از من تو را طلب خواهند كرد و قبیله ازد حمایت تو خواهند كرد، تو را به ایشان نخواهند داد تا آنكه از كوفه بیرون خواهی رفت بسوی موصل، و در راه به مرد زمین گیری خواهی رسید، نزد او خواهی نشست و از او آب خواهی طلبید، او به



[ صفحه 606]



تو آب خواهد داد و از حال تو سؤال خواهد كرد، حال خود را به او بگو و او را دعوت كن بسوی اسلام، مسلمان خواهد شد، دست بر رانهای او بمال كه حق تعالی پاهای او را به او برخواهد گردانید، رفیق تو خواهد شد و با تو خواهد آمد.

چون پاره ی دیگر راه بروی، به كوری خواهد رسید، از او آب خواهی طلبید، تو را آب خواهد داد، باز از حال تو سؤال خواهد كرد، حال خود را به او بگو و او را تكلیف اسلام بكن. چون مسلمان شود، دست بر دیده های او بكش كه به اعجاز من دیده های او روشن می شود، او نیز رفیق تو خواهد شد، این دو رفیق تو را دفن خواهند كرد. پس سواران از پی تو خواهند آمد كه تو را بگیرند، نزدیك قلعه موصل به تو خواهند رسید در فلان موضع، چون ایشان را مشاهده كنی از اسب فرود آی برو بسوی غاری كه در آن نزدیكی هست، به درستی كه شریك خواهند شد در خون تو فاسقان جن و انس.

چون حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهید شد، والیان معاویه طلب كردند او را شهید كنند، او از كوفه بسوی موصل رفت، آنچه حضرت فرموده بود همه واقع شد، چون به نزدیك قلعه موصل رسیدند به آن دو رفیق خود گفت: بالا روید و نظر كنید به جانب كوفه آنچه ببینید مرا خبر دهید، گفتند: جمعی از سواران بینیم كه می آیند، پس از اسب فرود آمد داخل غار شد و اسب را رها كرد. چون داخل غار شد، افعی سیاهی آمد او را گزید، سواران آمدند اسب او را دیدند، گفتند: این اسب اوست، در جستجوی او درآمدند، او را در غار یافتند، به هر عضوی از او كه دست می گذاشتند جدا می شد، پس سرش را



[ صفحه 607]



جدا كردند به نزد معاویه ملعون بردند، حكم كرد كه سرش را بر نیزه كردند، اول سری را كه بر نیزه كردند سر او بود.

شیخ طوسی از حسن بصری روایت كرده است كه گفت: در زمان معاویه به جنگ رفته بودم به طرف خراسان، سردار ما مردی از تابعان بود، روزی نماز ظهر را با او ادا كردیم، چون فارغ شد بر منبر برآمد، بعد از حمد و ثنا گفت: ایها الناس در اسلام حادثه عظیمی رو داده، بدعتی واقع شده كه از روزی كه حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنیا رفته تا حال چنین امر شنیعی نشده، شنیدم كه حجر بن عدی و اصحاب او را كه از بزرگان دین بودند معاویه بی تقصیر به قتل رسانیده، اگر مسلمانان در تغییر این بدعت به در می آیند متوجه شوند تا من اعانت كنم، و اگر كسی انكار این بدعت نخواهد كرد از خدا سؤال می كنم مرا در این زودی قبض روح كند. چون از منبر فرود آمد و به خانه رفت، دعای او مستجاب شده، پیش از آنكه به نماز دیگر بیرون آید صدای شیون از خانه او بلند شد و به رحمت الهی واصل شد.

در كتاب احتجاج روایت كرده است كه چون معاویه حجر بن عدی و اصحابش را شهید كرد، در آن سال به حج آمد و با حضرت امام حسین (علیه السلام) ملاقات كرد گفت: ای ابوعبدالله شنیدی كه با حجر بن عدی و اصحاب او و سایر شیعیان پدر تو چه كردم؟ حضرت فرمود: چه كردی به ایشان؟ گفت: كشتم ایشان را و كفن كردم و نماز بر ایشان كردم و دفن كردم، حضرت خندید فرمود: این جماعت خصم تو خواهند بود در روز قیامت، خون خود را از تو خواهند گرفت، و لیكن وقتی كه ما دولت بیابیم و شیعیان تو را به قتل آوریم كفن



[ صفحه 608]



نخواهیم كرد و نماز بر ایشان نخواهیم كرد، شنیدم آنچه می گویید در باب علی و در باب ما اهل بیت و عیبهایی كه نسبت به بنی هاشم می دهی، پس رجوع به نفس خود كن و خود انصاف بده كه آن عیبها در تو هست یا در ایشان، و بدیهای خود را به نظر آور و از اندازه ی خود به در مرو، و با ما عداوت مكن، و تدبیر عمرو بن عاص را در حق ما به عمل میاور كه بزودی وبال اعمال خود را خواهی دید.



[ صفحه 609]